صدای جیرجیرک ها

محل غریبی است، گویی تا کنون اینجا نبوده ام اما در تمام طول زندگی، در رویاهایم آن را دیده ام.
صدای جیرجیرک ها شب را به خاطرم می آورد، اما تا سر بالا می آورم خورشید را با تمام روشناییش در بالای سرم می بینم که با گرمایش رویاهایم را ذوب می کند و به من می فهماند که باید قبول کنم روز است.
واقعا شب است یا روز؟!!!
من روز بودن را قبول کرده ام، اما همچنان با امید به صدای جیرجیرک ها، در رویاهای شبانه خود سیر میکنم.

مارکو پولو

عشق را بپز یر...

در لحظاتی که چون باد در گریزند...
در روز هایی که پر هیاهو و سراسیمه در گزرند...

عشق حقیقی و پایدار قلب تو را فتح خواهد کرد...
ولی فقط یکبار
آنگاه که نوبت تو فرا می رسد
به سادگی آنرا فرو مگذار

چون در چشم بهم زدنی...
عشق می میرد بخت می گریزد
که ناقوس تنهایی در زوایای روحت طنین انداز می گردد
لحظه ی که سر نوشت
در گوش تو نجوا  می کند
و عشق در قلبت می شکند

تردید مکن...
زیرا سر انجام...

ارزش آنرا در خواهی یافت
آنگاه که عشقی پایدار...

تنها یکبار به تو روی می آورد فقط
همین
یکبار
                                                         نل

دیروز، امروز، فردا

دیروز غریبه ای را دیدم که امروز آن غریبه یک آشناست!
اگر نمی ایستادم تا سلامی بکنم...
لبخندی بزنم...
دستی بدهم...
و یا گوشی شنوا باشم
فرصت شناخت چنین فردایی را نداشتم!
دیروز غریبه ای را به آغوش گرفتم
که امروز دیگر اینجا نیست
و آمدن فردا دیگر او را بر نمی گرداند.
چه موهبتی اگر می دانستم که فردایی خواهد بود!
ولی این چنین نیست!
پس قدر امروز را بدان...
در آغوش بگیر،
لبخند بزن،
و در بیان دوستت دارم کوتاهی نکن!

مارکو پولو