گفتم مى روى؟گفت:ارى.گفتم :بر خواهى گشت؟فقط خندید!
گفتم منم بیام؟گفت:انجایى که مى روم جاى دو نفر است نه سه نفر.
اشک در چشمانم لغزید,رویم را برگرداندم.
به ارامى گفت:می روى؟گفتم:ارى.گفت:برخواهى گشت؟گفتم:جایى که
مى روم برگشتن ندارد.گفت:من هم بیایم؟گفتم:جایى که مى روم جاى یک
نفر است نه دو نفر!او رفت و نیز رفتم.
ولى مدتهاست که برگشته و گل هاى مزارم را با اشک چشمانش ابیارى مى کند.
مى خواهم بروم و دستهاى پژمرده ام را با خاک اشتى دهم و سوار بر صاعقه عشق
جاودانه بنشینم.مى خواهم بروم بر اوج بیدارترین قصه ها اشک ببارم!تا به استقبال
نور برسم به همان جایى که اشارت چشمان تو خاطرات خیس فراقت را ترک مى کند.
(( قول بده عهد ببند که تو هرگز نروى))
تا بعــــــــــــــــــد......
حنا
سلام
چرا هيچ کس به اين نوشته نظر نداده؟؟؟!!!
خيلی قشنگ بود ، آفرين .
اميد وارم اگه کسی بهت قولی داد پاش وايسه!!!
موفق باشی...، روزگار و يار و ديار به کامت!
هر آغازی را پایانیست و هر آمدنی را رفتنی.
باشد که در دلهای خویش جاودانگی را زنده کنیم.
...اما یادمون نره که بعضی ها اینقدر خوبن که پایانشون، رفتنشون فقط با بک کلمه برای آدم معنی پیدا میکنه و شاید حتی اون موقع هم آدم رفتنشون رو باور نمی کنه.
موفق باشی...همیشه، همه جا!
سلام
وبلاگ جالبی بود امیدوارم موفق باشی