قبل از خوندن قسمت دوم داستان اگه دوست داشته باشین میتونین wallpaper شماره ۳ گروه رو از اینجا
داونلود کنید.
من چیز زیادی یادم نیست جز این که وقتی بابا بزرگ مرد و <<دایی جواد>> خونه ی پدری شون روفروخت و سهم خواهر و بردار کوچکترش رو داد،مامان مجبور شد با چندرغاز ارثیه به دست اومده با دو تا دختر آواره خونه مردم بشه ، بعد از یکی دوسال تحمل سختی و رختشویی و سبزی پاک کردن توی خونه این و اون ، ترجیح داد راه دومی واسه زندگیش انتخاب کند. <<اسماعیل خان >> اولین شوهر مادرم ، مرد زن مرده ای بود که چهار تا بچه ی قد و نیم قد داشت که مادر و پدر پیرش از اونا نگهداری می کردن . <<اسماعیل خان >> کابینت ساز بود و وضع مالی خوبی داشت . خودشم آدم خوب و بخشنده ای بود.
مامان سه سالی زن اسماعیل خان بود. منو و<<لیلی >> بهش عادت کرده بودیم . اونم مارو دوست داشت ولی یه روز که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه اومد و ما رو برد گردش ، اون روز با همه روزایی که همگی می رفتیم گردش فرق داشت .مامان از چند وقت قبلش عصبی و کلافه بود. اون روزم مثل مجسمه فقط در کنار ما بود. سن و سالی نداشتم که درست حالیم بشه چی به مامان می گذره ولی خوب می فهمیدم اون روز، آخرین روزه و قراره یه چیزی تموم بشه . ما از صبح رفتیم پارک و سینما، ناهار رو توی یکی از اون رستورانهای شیک پیتزا خوردیم و بعدشم خیلی جاها رو گشتیم ، وقتی به خونه برگشتیم خیلی خسته بودیم . من توی راه متوجه گریه آروم مامان شدم ولی به روی خودم نیاوردم . وقتی رسیدیم منو و<<لیلی >> از زور خستگی بلافاصله خوابمون برد. ازفردای اون روز دیگه ما اسماعیل خان رو ندیدیم .اون کرایه تا آخر سال خونه رو یه جا به مامان داده بود ولی ما بعد از اون روز، یه ماه بیشتر دیگه توی اون خونه نموندیم . یادمه گه هگاه وقتی سراغ عمو اسماعیل رو از مامان می گرفتم ،می گفت یه کاری واسش پیش اومده و رفته سفر.اون سعی می کرد ناراحتی و عصبانیتش رو از ماپنهون کنه ولی فایده ای نداشت . بعدها فهمیدم مثل اینکه مادر و پدر پیر اسماعیل خان واسش یه دختر جوون پیدا کرده بودن تا خودش وبچه هاش رو سروسامون بده . این ضربه بزرگی واسه مامان بود. خیال می کنم از مردن بابام سنگین تر بود; چون بعد از اون اتفاق خیلی حال وروزش به هم خورد. ما از اون خونه که خیلی دوستش داشتیم و خاطرات زیادی ازش داشتیم ،دل کندیم و اسباب و اثاثیه مون رو بار وانت کردیم و رفتیم توی دو تا اتاق اجاره ای که مامان توی کوچه <<نظامیه >> پیدا کرده بود. از اون جا اصلا خوشم نمی یومد. صاحبخونش مرد مسنی بود که با داشتن زن و سه تا بچه دایم سرو گوشش می جنبید. مامان دروغکی گفته بودشوهرم رفته ماموریت و صاحب خونه دو تا پاش رو کرده توی یه کفش که یا کرایه رو دو برابر کنید یا زودتر بلندشین که پسرم و عروسم بیان پیشم بشینن . زن صاحبخونمون آدم مهربون ، ولی حسودی بود.
امیدوارم با دید واقع بینانه به این داستان نگاه کنید!
سلام..وبلاگ خوبی داری..داستان قشنگی بود...ادامه دیگه نداره؟...دختره چی شد بالاخره؟...سری به ما بزن..بای
salam .khobi lotfan har rozi ke update mikoni in safaro bboro va bego ke update kardiii ta ma ham bakhabar beshim ........
http://blogrolling.com/ping.phtml?msg=short_time&result=Minimum%20time%20between%20pings%20not%20reached.%20Go%20have%20a%20martini%20and%20try%20again%20in%20a%20bit.
۰-سلام
۱-درباره داستان(چون تو نویسنده رو می شناسی چند تا نکته هست باید بگم به تو می گم)
اولا:برای درک بی پدری ۷-۸ سالگی زیادم هست!!
دوما:جای خالی بابا جای خالی همه چیز نیست (هیچ وقت!!)
سوما:آدم حسود هیچ وقت مهربون نمی شه!!
۲-آدم وقتی معنی و مفهوم چیزی (شعری)رو نمی فهمه تو وبلاگش نمی ذاره نه....!
۳-خیلی راست می گی حسن نیتتو تو منطقی بودنت تو بحثات ثابت کن!!
۴-معنی منطقی و لجبازی رم فهمیدیم!!!!!!!!
۵-درضمن با یه عکس(سه تا مرد چینی)چیز جالبی برای ثابت کردن حسن نیت نیست!!
۶-چچچچچچچچچه جالب!!شما با چشماتون آب می خورید؟؟
۷- امیدوارم با دید واقع بینانه به این داستان نگاه کنید! یعنی چییییییییی؟؟
۸-خوش بگذره!
سلام
۱. منم مثل تو نویسندشو نمی شناسم (ولی خوب بگو شاید آشنا شدیم)
اولا و دوما و سوما: اینا رو نویسنده نگفته بلکه از زبون «یلدا» نقل قول کرده. البته یلدا و نویسنده هر دوشون زن هستند (فکر کنم حرف همو بهتر بفهمین)
۲. شما از کجا میدونی کی معنی چیزی رو میفهمه یا نمی فهمه! (آخ ببخشید یادم نبود شما همتون علم غیب دارین، واقعا باید ببخشید!)
۳. چیزی که وجود نداره، چه جوری ثابتش کنم!
۴. خوشحالم!
۵. سه تا مرد!!! به نظر من اونا سه تا دختر هستند!
۶. نه من خودم با دهن آب میخورم، ولی چشمم وقتی تشنه بشه آب میخوره!
۷. یعنی امیدوارم با دید واقع بینانه به این داستان نگاه کنید.
۸....